این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه.
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی،.........................
هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دستهای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا میافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذارد و سر انجام در کوچهای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود. او با مشاهدهی پوست فروش ملتمسانه و با نفسهای بریده بریده فریاد میزند: "کمکم کن، جانم را نجات بده کجا میتوانم پنهان شوم؟" بقیه داستان در ادامه مطلب
شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به
ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره
کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را
که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با
زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشهاي از اتاق خوابيد.
صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را
همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع
ندادي و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست
جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده
يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست
مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام
انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس
اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را
بر روي شعله سوزان شمع ميگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان
نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را
به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام
علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي
دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود .
نكته درسي:
اگر شب در حال درس يا مطالعه بوديد حتما درب را باز بگذاريد و
در اطاقتان هم حتما شمع داشته باشيد
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟ شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... .
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟